کرم

..با کریمان کارها دشوار نیست..

کرم

..با کریمان کارها دشوار نیست..

مشخصات بلاگ


سلام و مهر..



...این وبلاگ به طبع من آراسته شده و نه به موضوعی خاص...

لطفا به وبلاگ دیگه منم سر بزنید، فضایی است کاملا متفاوت


www.jebraeel.blog.ir

طبقه بندی موضوعی
آخرین نظرات
به نام زیباترین

تناسب شعر با ریتم و نوا..

احساس حماسه و حرکت..

نوای از جنس اعماق وجود انسان..

اینها چیزهایی است که از این آهنگ ساخته گروه era ادراک دارم.



the mass picture



  • سعید صدیقی

برخی از مسائل اجتماعی به واسطه درگیر بودن با بدنه اجتماع و قرابتش با احساسات انسانها برای عده ای محل تامل و برای یرخی ایجاد دغدغه میکند.

ولی نکته ی قابل توجه این است که آیا هر یک از افراد جامعه که شاهد چنین پدیده هایی هستند برای خود محلی از اعراب می بینند؟ آیا سهمی برای خود در نظر دارد؟ یا رسیدگی به این موارد را صرفا وظیفه حکومت میدانند و برای سهم خود به تاسفی بسنده می کنند؟

 سهم تو نام فیلمی 100 ثانیه ای است که سعی دارد دغدغه یک نویسنده و کارگردان را به عنوان قشری از اهالی هنر و رسانه که سعی مکنند وظیفه خود را نسبت به پدیده کودکان کار انجام داده و در حوزه تخصصی خود نسبت به این پدیده در جایگاه انفعال نباشند.

این اثر برای شرکت در جشنواره 100 ثانیه ای ارسال گردیده انشالله بعد از جشنواره(25 دی ماه) برای دانلود قرار داده خواهد شد..


عکسها پشت صحنه را میتوانید مشاهده کنید.




100


از راست :

نف اول سید رضا زراعتکاران : فیلم بردار

نفر دوم : ایمان آقایی تهیه کننده

نفر سوم : بازیگر: اقای ابوالفضل قدسی

نفرچهارم : بازیگر: آقای ابوالفضل رجب پور






100-2



  • سعید صدیقی

سلام مشتی حالت چطوره؟

میزونی ؟

دماغت چاقه؟

 چه میکنی؟

 سالار یه سری به ما بزن، درسته تو دریا دلی مومن، ولی چاکرت ظرفیت دلش قاشقیه- تحویلمون بگیر..

 

اینجا الحمدلله همه چی خوبه.. ولی میدونم که همیشه میگفتی اونور دنیا اگه یکی رو مظلوم زدن،

 توی شرفت شکن کن اگه نگفتی کاش بودم و برات سینه سپر می کردم.

یادته دیگه هی بهت میگفتم مشتی بیخیال، کلات رو بچسب ...

ولی ایول داری، جوابی دادی که برا همیشه آویزه گوشم شد.

آخرش هم نشناختمت، گاهی یه حرفایی می زدی که شاخ در میاوردم، نمیفهمیدم تو از کجا اینا رو بلدی !!!

همینا بود که برام خوردنی بودی، به مولا قسم میگفتی شاه رگت و میخوام، حرفت تموم نشده بود، ناموسا میکندم میذاشتم کف دستت.

آخ،آخ جملت طلا بود .

چی بود؟ آهان، گفتی : شهید بیکفن وقتی به غمکده کربلا رسید فرموده مردم بنده دنیان، دین و ایمونم مثل ته مونده غذاس، مزش که رفت و دچار سختی شدن دیگه دیندار کو، زکی .1

یادمه میگفتی تک یل عالم، سرور همه مشتیا همه بامراما فرموده اگه به زن یهودی آزار رسوندن و مسلمونی دق کرد، ناز مرامش.2

آره یادمه، همه رو، تک تکش رو، شاید تعجب کنی با این حافظه ریقی من چطور ممکنه!؟

 ولی اینا رو یادمه، چون نقل مرامه، نقل شرف و حیثیته.

مشتی من چه کنم؟؟؟

تو رو به رفاقتمون یکی رو واسطه کن یه نصفه جا بدن بیام پیشت.

داداش من چه کنم؟؟؟

میگی چی شده؟

داداش تا بودی که فحش خواهر،مادر میدادی به این بی ناموسای اسراییلی و میگفتی عشقته بری اونجا سینه به سینه شرفشون رو ببری، ولی قسمتت نشد. حالا اگه بودی چی میکردی..

سالار خاطر گُـلت رو نمیخوام ترمال کنم، ولی داداش راه روی زن و ناموس مردم توی منا بسن و حکایت تشنگی و برگ پاییزی و خنده کثافت بار یه مشت بی شرف پیش اومد، .. لحظه به لحظش روضه ی غریب کربلا بود.

مشتی داغمون تازه بود که یه مشت گرگ حرامی توی نیجیریه جوری مرد و زن و پیر و جوون رو دریدن که انگار این زبون بسها آدم نیستن، انگار نه انگار خیلی هاشون امید داشتن فردا رو ببینن، انگار نه انگار خیلی از اینها منتظر دامادی بچهاشون و خیلی ها منتظر دیدن نوه هاشون بودن.

مشتی به اباالفضل قسم فیلمم نمیاد، داداش به حق قسم بریدم، داداش به شرفم قسم نمیخوام دیگه باشم..

میبینی مشتی! انگار این ملت دارن یه آدم خل وضع رو تماشا میکنن! .

ولی غمی نیست، اگه به تو نگم چه کنم؟ اگه قبلن شونهات اشکام و قایم میکرد حالا سنگ قبرت این کار رو میکنه..

داداش به عزتت قسم اَ وقتی گفتی حسین غریب فرموده وقت بلا دیندار کم میشه، اگه زندگی فشارش در حد شکستن قفسه سینهام هم زیاد شده ولی بیخیال نشدم و نمیشمم.

داداش میخوام برم.

یعنی باید برم، خودش بخواد میام پیشت.

میدونم کسی که این مرام رو به تو داده خودش معدنشه، ایشالله چش بسه میخره این مطاع بی ارزش رو.

داداش حاج قاسم داره دلاوری میکنه، طاقت ندارم، باید برم.

مشتی کمکم کن، نفس کشیدن سخت شده، سختر از قبل، نه نه، اثر یادگاریمون نیست، بعض داره خفم میکنه.

نفس بده،... نفس بده تا نفس بزنم.

 

 

 

1.      بحارالانوار، ج 44، ص 383 

2.        کافی/5/5- نهج البلاغه/خطبه 27

  • سعید صدیقی

سنگی سر خود را به سر سنگ دگر زد

صد مرتبه بردار سر از سجده و بگذار 

.

.

در وقت قنوتم به کف آینه گرفتم 

جر رنگ ریا هیچ نمانده است به رخسار 

.................................................................


اگر بی غل و غش با تو، بودم..

اگر رفتارهایم از سر کذب نبود ..

اگر...


god

  • سعید صدیقی

واقعیت


سر بچرخونی مسیر رو به روت رو باختی..


از پل تردید گذر کن با خودت...

..................................................


بعضی چیزا کمک میکنند...


شرطش فقط کمی باوره..


عشق...

نه عشق خسته همیشگی...

پیداش کن باورش کن....



  • سعید صدیقی

آخرش


آدم هر چقدر هم تند بره، آخرش اینجاست..


نمیدونم، ولی دیدم زنده هایی رو که فرقی بین زندگیشون با اینجا نیست..


تو نیستی.. او هست و می ماند...


  • سعید صدیقی

دور هم جمع شدن عجب لطفی دارها!!!

 

دیگه ماشین ما مرام گذاشت و رسوندمون به بم.

 

سر یه میدون شهر ایستادیم تا عموم بیان دنبال ما..

 

روی به روی میدون یه ورزشگاه بود که میگفتن اسپانیاییها  بعد از زلزله برای مردم ساختن!!

 

خوشگل بود، میگفتن داخلش هم خوبه..

 

توی ماشین بودیم و از خرید خرما برمی گشتیم که یه عموی دیگم(عمو علی) به من گفت سعید این ورزشگاه رو میبینی اسپانیاییها برای مردم اینجا ساختن.

 

من یه خاطره از کلاس تحلیل گفتمان دکتر بشیر یادم اومد اونجا گفتم:

 

ایشون میگفتن توی چند سالی که توی آفریقا بودم و مشغول کار دیپلماسی خودمون بودیم، یه درس خوبی از ژاپنی ها گرفتیم!

 

ما سعی میکریم به مردم آفریقا کمک کنیم، اونها بعضا دچار سوء تغزیه بودند، یا مشکل دیگه ای داشتند در حد توان وظیفه ما بود کمک کنیم .

 

ولی خب این کارهای ما بر دیپلماسی ما در آفریقا هم موثر بود و بالاخره حمایتهای بین المللی و .. .

 

ما چندین سال اونجا بودیم و کار می کردیم تا اینکه ژاپنی ها اومدن اونجا و خواستن همین کار رو انجام بدن،... بعد از یه مدتی شروع کردند به آسفالت کردن یه جاده اصلی که مردم و رفت و آمد داشتن.

 

بعد از مدتها که کار جاده تموم شده بود ، ما توی منطقه بودیم می دیدیم که مردم خیلی از خدمت بزرگ ژاپنی ها به خودشون دم می زنند و مدام بهم یادآوری می کنند.

 

ایشون نتیجه گیری که می کردند که اونها با یه برنداز و برنامه ریزی به این نتیجه رسیدند که برای مردم این منطقه جاده خیلی نیازه، جاده رو ساختن و مردم هر روز از اینحا رفت و آمد میکنن و یاد ژاپنی ها..

 

به عمو علی گفتم دم این اسپانیاییها گرما، اصلا مرام گذاشتن که صغرا و کبری بر نمیداره، ولی اونها زیرکن..

 

خیلی طول نکشید که عمو غلام حسین (پدر داماد، کسی که رفتیم بم منزل اونها) اومدن سر میدان شهر و بعد با ماشین تا منزلشون رفتیم.

 

ناهار و نماز هر جفتشون دیر شده بود که به لطف میزبانان حقشون ادا شد..

 

اصل کاری چیز خاصی نبود، ماکارونی بود!!  

 

عجب اخلاصی!!

 

پسر عموم رو دیدم.

 

واقعا عوض شده بود.ماشالله..

 

میگفت سه سالی میشه میره زیبایی اندام ..

 

راستش منی که 17 ساله ورزش میکنم اینجوری خوش استیل نیستم..

 

میگفت درسته حالا توی بم یه کاسبی و اعتباری داریم، ولی هیچ جا شهر خود آدم نمیشه..

 

میگفت دلش برای یزد تنگ شده..

 

حالا دیگه اینها رو با لهجه بمی میگفت..

 

دور هم جمع شدن عجب لطفی دارها!!!

 

این صحبتها رو وقتی میکردیم که باهم رفته بودیم در مغازشون.

 

میگفت ازدواجش خدایی شده و اصلا همه چی جور شده..

 

طفلک عجیب خوش حال شده بود از حضورمون، ای تف به غربت.

 

دور هم جمع شدن عجب لطفی دارها!!!

 

کم کم باطری من تموم میشد و حرفای ما راجع به ورزش و درس من و دانشجوییم و ازدواج و وضعیت کارش در مغازه باباش تمومی نداشت.

 

از ساعت سه تا هشت باهم بودیم، مشتری میومد و میرفت، منم نگاه میکردم و یاد میگرفتم.

 

چی یاد می گرفتم؟ مثلا یه جمله کاربردی رو در عمل میدیدم.

 

جمله ای که میگه "باید حرف رو صریح و صمیمی زد."

 

مشتری ها حرفای جور واجوری میزند که هر کدومش بدون در نظر گرفتن صبر و حوصله طاقت فرسا بود.

 

ولی متانت و آرامش مصطفی(پسر عموم- داماد) راه حل خوبی بود و البته درس آموز. واقعا ماشالله ..

 

مصطفی خوب بود توی ارگانهایی مثل نظام وظیفه بودا... ببخشید اینجا رو بیخیال...

 

نمیدونم چرا ولی زود با من ارتباط گرفت و چیزهایی جالبی از حاجیش(عمو غلام حسین-پدرش) میگفت :

 

از اینکه تعداد زیادی کودک یتیم  رو سرپرستی میکنه تا اینکه اینجا مراجع کننده زیادی داره برای کمک گرفتن و..

 

من تا اونجا بودم چند موردی دیدم.

 

پدر و مادر عزیزم با آبجیم رو در مغازه دیدم، اومده بودن یه سری به مغازه بزنن.

 

از کنار مصطفی پاشدم رفتم کنارشون.

 

بعد از سلام و علیک شروع کردم با اونها به دیدن لوازم خانگی داخل مغازه.

 

مصطفی می خواست یه نیم ساعت دیگه مغازه رو ببنده و بعد یه سر بره باشگاه..

 

خوب بود براش، آخه طفلی استرس داشت..

 

طبیعیه دیگه شما شب قبل دامادیت نگرانی نداری!؟

 

رفتیم خونه، عموم برامون صحبت میکردن.

 

با لحنی جالب میگفتن الان اول ذی الحجه است، همه میرن حج، شما اومدید اینجا و دل من رو بی اندازه شاد کردید.

 

خودشون گفتن حرمت دل مومن بالاتر از کعبه است و میگفتن :

 

کعبه دل را زیارت کن که فرسنگش کم است..

 

صحبت کردنشون ملغمه ای از احساس و مزاح و مظلومیت بود.

 

جای شما خالی بعد شام دیگه بی صبرانه خوابیدیم..

 

ولی امان از علاقه و عادت من که دوباره دستم به موبایل رفت و شروع کردم به رمان خوندن..

 

بالاخره کی نمیدونم ولی خواب رفتم..

 

صبح شد. صبحی که شبش شــــب بود.

 

بعد از صبحانه و کمی نشستن، خیلی طول نکشید که بقیه هم از یزد رسیدن فک کنم تقریبا هشت تا ماشین بودن..

 

از در حال اومدن تو، منم پاشدم و اولی رو دست دادم بوسیدم که حکایت ورزشگاه آزادی شد، دیگه تا آخر رفتم، فک کنم پنج دقیقه ای شد تا همه رو بوسیدم و احوال پرسی کردم.

 

یکی ندونه انگار من داماد بودم یا میزبان!!؟

 

کمی بعد شادوماد هم اومد و دیگه همه روی هوا بودند..

 

چقدر سروصدا و مبارک باشه و کِل کشیدن و شوخی کردنا حال میداد.

 

دور هم جمع شدن عجب لطفی دارها!!!

 

 

 

مسافرا خسته بودن کمی نشستن بعد رفتن طبقه پایین برای استراحت تا برای شب آمده بشن و داماد به کاراش برسه ..

 

 

 

شب موقع رفتن همه در تلاطم بودن تا آماده بشن، عجب حالی بودا این همه جمعیت توی یه خونه 

و همه در جنب و جوش  آمده شدن برای رفتن ..

 

دور هم جمع شدن عجب لطفی دارها!!!

 

 

 

بعد از کلی مکث برای آمده شدن خانمها ، حرکت کردیم.

 

حالا فک کنم یه ده تا ماشین میشدیم، آخه شاگردهای عموم اومده بودن برای راهنمایی ما تا تالار ..

 

اونا ماشین اول بودن بقیه هم دنبالشون تا تالار ..

 

همه راهنما جفتی و بوق تا اونجا..

 

معلوم بود میریم عروسی، ولی ماشینها از بغل ما رد میشدن به ماشین اول که می رسیدن خبری از عروس داماد نبود..

 

شاگرد عموم توی ماشین بود که چهره خستش لبخند ماشینهای گذری رو که به شوق دیدن داماد

به ماشینش خیره میشدن رو صورتشون می ماسوند.

 

 

 

رسیدیم به تالار ماشینها پشت سر هم وارد میشدن و بوق.

عجب لشکری شده بودا. دور هم جمع شدن عجب لطفی دارها!!!

عموم (پدر داماد) زودتر رسیده بودن و ما رو به پدر زن معرفی میکردند..

وارد محوطه پذیرایی شدیم..

چه جالب تا حالا اینجوریش رو ندیده بودم.


محیط مستطیل شکلی که دور تا دور سکوهایی مثل تخت درست کرده بودن.

محیط رو باز بود، باید کفشا رو در می آوردی روی این سکوهایی که فرش شده بودن می نشستیم..

جالب بود انتهای این محیط هم آبشارک مصنوعی درست کرده بودن..

بد نبود، بد که چه عرض کنم خوب بود.


اولین پذیراییشون هم چایی بود، چه جالب!!!


همه عموهام و پسر عموهام روی این سکوها نشسته بودن، همه همه که نه ولی نود درصد بودن.

بعضی ها رو چندین سال میشد ندیده بودم.

جای شما خالی شیرینی و شام و یا علی مدد.


برگشتیم خونه ولی نه به این سادگیا..

آمدن داماد و بوسیدن روی کرم زدش باضافه آشنایی با آدمای جدید و بگو بخندهای فامیل و دس انداختنهای من و

 شیطونی های بچه ها و خلاصه کلی انرژی رسیدیم خونه.

ظاهرا امشب به این سادگی تمومی نداشتا.. توی خونه هم شروع کردن.. چی شروع کردن؟ دیگه قرار نشدا..

فقط میگم ترجیح دادم توی خیابون قدم بزنم.


یه فیلم بردار داشت این عروسی برای خودش پروژه ای بود..

وقتی رسیدیم در خونه پرید پایین بلند داد زد :

نکُششش، نکُشش..

یه لحظه همه کُپ کردن..

بعد رفت نزدیک گفت آقا گوسفند رو نکُش تا فیلم بگیرم.

این چشمه اولش.


قصاب که نداشتن، یا داشتن و حرفه ای نبود. وقتی نیم ساعتی گذشت و فیلم بردار دید کسایی که به گوسفند وَر میرن نمیتونن پوستش رو بکنند و تروتمیز کنند دوربین رو گذاشت و علی مدد.


والا عجب فیلم برداری بودا.

دیگه مردا همه خسته شدن بودن ولی خانما روغن هیدرولیکشون تمومی نداشت، منظورم اینه که خسته نشده بودن.

به اصرار آقایون تموم شد.

طفلک عروس داماد شب اولی تا این موقع شب بیدار بودن و بعد هم ساعت دو خونه خودشون رو به مقصد خونه پدر زن ترک کردن تا مهمونا توی خونه راحت باشن.

ای طفلکیا، 

ولی خاطره میشه...


دیگه هر کسی یه جوری ولو شد...

منم یه اتاق پیدا کردم که بقیه حواسشون به اونجا نبود، تنهایی اونجا خوابیدم..

ولی قبلش علاقه و عادتم سرجاش بود.


فردا قرار شد یه سر بریم ارگ بم..

رفتیم..

عمم هم بود، طفلک سختش بود بچه رو بغل کنه توی این سر بالایی ها بره ..

اونجا رو برای دفعه اول دیدم هم ارگ رو هم جلوه هایی از زلزله رو هم توریست هایی از فرانسه رو که انگار این خشته ها رو خیلی جالب می دیدن.

فاطمه کوچولو کلا توی بغل من بود، چه حس جالبیه اگه فک کنی یه انسان برای توهه، مثلا بچه توهه.
فاطمه کوچولو که دختر عمم بود ولی این حس رو بهم می داد.

خوب بود سکوت خشتها برام جالب بود، میدونی مثل آدمی می مونند که کلی حرف برای گفتن دارند ولی چیزی نمیگن، فقط نشون میدن، میخوام کاملا بی ربط بگم که حکایت بغیر السنتکم بود انگار.

با پدرو مادرم صحبتی کردم و قرار شد به خاطر حال بد ماشین فردا صبح حرکت کنیم، شب خطری بود.

فردا صبح ساعت شیش حرکت کردیم.

اتفاقات مسیر خیلی جالبه و عجیبه ...

الان بگم؟!

ایشاالله بعدا..

علی مدد


بم 1


بازم من و فاطمه خانم و ارگ بم یکهویی..




بم2




شاه داماد آقا مصطفی و حقیر...


بم 3



مکان عروسی که سکو وار بود...


بم 3



بعضی از پسر عموها عموم و پسر عمم.

  • سعید صدیقی
ساعت پنج و نیم صبح نماز خوندیم و تا آماده شدیم ساعت هفت شد، حرکت کردیم.
خیلی وقت بود از عموم خبر نداشتم آخه خیلی ارتباط نداشتیم، با پسر عموم که خیلی کمتر.
بابام بهم گفتن میای بریم بم؟ جواب اولیه ذهنم "نه" بود، آخه حس کردم دنبالم میل بودن و جنبه امری یا درخواستی نداشت!
ولی پدرم سریع گفتن دامادی پسر عموته!
خیلی وقت بود ازش خبر نداشتم.
ساعت پنج و نیم صبح نماز خوندیم و تا آماده شدیم ساعت هفت شد، حرکت کردیم.
پدر به من گفته بودن زاپاس ماشین رو ببر آپاراتی، ماشین رو بشور، داخلش رو تمیز کن تا آماده سفر بشه.
ظاهرا خیلی وقت بود ماشین رو نشسته بودن، آخه خیلی کثیف بود.
من برای بیست و هفتم شهریور بلیط به تهران داشتم ، دانشگاه بیست و هشتم شروع می شد، برای همین ما یه روز زودتر از بقیه فامیل که اونها هم قصد اومدن داشتن حرکت کردیم.
اونها وقتی رسیدن بم تقریبا هشت ماشین می شدن، عمو ها و پسر عموهای داماد، پسر عمه، پسر عموی عموم و...
خانواده ما تصمیم گرفتیم ما یه روز زودتر بریم.
ساعت پنج و نیم صبح نماز خوندیم و تا آماده شدیم ساعت هفت شد، حرکت کردیم.
این ماشین سابقش رو داشت.
تقریبا هشتاد کیلومتر از یزد دور شده بودیم که بخار آب از جای پای راننده زد بالا، بابام سریع ماشین رو خاموش کردن و زدن کنار.
بابام دس به آچارش خوبه. الحمدلله 
یه نگاه به موتور انداختن،......
جَنت ماشی پاره شده بود.
جنت لوله پلاستیکی بود که آب رادیاتور رو به موتور می رسوند..

ای بابا!! لو دادم که ماشین ما قدیمیه!!
آخه خیلی ها میدونن ماشی های الان انژکتورین!
آره ماشین یه 405 مدل هفتادو هشته، ولی موتور دوهزاره ها، اصل فرانسه..

برای درست کردن جَنت، باتری مزاحم بود، بابام بازش کردن و بعد جنت رو درآوردن.
به اندازه پنج سانت سر جنت پاره شده بود، اون قسمت رو بریدیم و بابام  به سختی نصبش کردن.
دقت کردید وقتی نوشتم اون قمست پاره شده رو بریدیم از فعل جمع استفاده کردما!!! بله !!!
باتری رو گذاشتیم سر جاش، آب ریخیتم توی رادیاتور، کاپوت رو بستیم و یا علی...
استارت زدیم ولی نه..
دوباره و سه باره و چند باره و  دوباره باز شدن کاپوت و نگاه و دقت پدرم ولی هیچکدوم فایده نداشت.
این ماشین سابقش رو داشت.
ماشینها رد میشدن وانگار نه انگار که پدرم دست بلند میکرد!
بالاخره یه کامیون تک نارنجی رنگ ایستاد، دیگه چون پدرم و کامیون اونطرف جاده بودن و باهم برگشتن تا اولین مکانیکی، من نفهمیدم چ گذشت.
من و مادر عزیزم  و آبجیم، لحظات سختی رو با کیسه ی تخمه و شوخی و خنده و سایر مسبباتی که مفرح ذات بودن گذروندیم.
مخصوصا من که این روزا درگیر کتاب منِ اوی آقا رضا امیر خوانی هستم و اونجا نمیدنم توی چند کی بودم و توی فضا!!!
 یه پراید ایستاد. پدرم با یه مکانیک که یه پسر جوون بود رسیدن.
مکانیک شروع کرد به تست کردن شمع های ماشین.
چطوری؟
پیچ گوشتی رو توی سیم متصل به شمعها فرو میکرد و میزد به بدنه ی آهنی ماشین، پدرم استارت میزد، اگه جرقه میداد معلوم میشد برق داره.
دو تا شمع اولی رو زد به بدنه موتور و برق داشت، سه تای بعدیم امتحان کرد، ولی بجای اینکه بدنه پیچ گوشتی رو به بدنه موتور بزنه از یه قسمت آهنی دیگه(یه پیچ بسته شده روی موتور) استفاده کرد.
جرقه نمیداد.
"آقای صدیقی برق نداره این سه تا باید عوض بشن و من یدک ندارم."
چند لحظه سکوت.
.......................................
این یعنی دوباره رفتن و برگشتن.
این ماشین سابقش رو داشت.

....................................
بابام دس به آچارش خوبه، الحمدلله
بابام گفتن :  اوسا شاید به این پیچه اتصال نمیکنه!
گفت نه ولی حالا استرات بزنید!
استارت و این دفعه اون سه تارو هم به جای قبل اتصال زد و برق داشت..
نزدیک بود الکی این همه راه رو برگردیم و وسیله بخریم و ماشین هم خوب نشها...
بابام دس به آچارش خوبه، الحمدلله
اوسا خیلی جوون بود و کمی ناوارد.
پدرم از اوسا خواهش کرد گوشی رو بگیره.
بابام با یه مکانیک تماس گرفته بودن و از اوسا خواستن جزئییات رو بگن و ببینن اشکال رو می فهمن یا نه!!
عجب فکری!! بابام دس به آچارش خوبه، ای بابا اینجا که جاش نبود این رو بگم که!!
خیلی خب .
الحمدلله.
چون ماشین جوش آورده بود آب زده بود بالا، آب رفته بود سر کوئل ماشین و استرات میخورد روشن نمی شد.

بالاخره دو تا مکانیک با هم جواب داد.

بابام قبل از اینکه برن دنبال مکانیک همین رو حدس زده بودن، آخه بابام دس به آچارش خوبه...
باشه قول میدم دیگه این جمله رو نگم!!!
ماشین روشن شد و حرکت...
ساعت ده و نیم بود،ولی ما ساعت پنج و نیم صبح نماز خوندیم و تا آماده شدیم ساعت هفت شد، حرکت کرده بودیم.
یک ساعت راه رفتیم بخار آب از جای پای راننده زد بالا، بابام سریع ماشین رو خاموش کردن و زدن کنار.
یه نگاه به موتور انداختن،......
جَنت ماشی پاره شده بود.
جنت لوله پلاستیکی بود که آب رادیانور رو به موتور می رسوند..
این دفعه نمیشد جَنت رو کوتاه کرد.
بابام دس به ...
این ماشین سابقش رو داشت..
یکسره کردن، به کلی جنت رو برداشتن و آب از طریق لوله بخاری به موتر می رفت.
دس به ..
رفتیم.
دیگه رفتیم تا بم..
مسیر هفت ساعته شد 10 ساعت.
آخه ما ساعت پنج و نیم صبح بعد از نماز و آماده شدن ساعت هفت حرکت کرده بودیم.

ادامه دارد...



bam1

اینجا ارگ بم، اون کوچولو فاطمه خانم دختر عمم.

انشالله توی بعدی توضیح میدم..

  • سعید صدیقی

اولین

اولین بار ..

فکر نمی کردم  اولین بار اینجوری باشه..

فکر نمیکردم اولین بار، اینجا باشه ..

روستایی به نام "نمیر"، این اسم رو به این خاطر روی آن گذاشته بودن چون بارندگی و وضعیت هوایی اونجا خیلی خوبه و زمینهای اونجا هیچ وقت نمیمیرند.

برای ورود به این روستا از یه جاده آسفالته که چندتا پیج داشت باید بالا می رفتی، خوشبختانه راه ماشین رو داشت.

من،با یه روحانی عام و یه نفر دیگه برای اولین بار قرار بود بریم اونجا تا به اهالی بگیم از فردا می آییم اینجا و می خواییم برای بچه های شما کلاسهای مختلفی برگزار کنیم..

منطقه محروم بود، تا اول روستای اونها آسفالت بود، ولی بعد خاکی می شد..

اونها عشایری بودند که چند سالی بود که یکجا نشین شده بودند.

جاده خاکی با پشگل گوسفند و پهن گاو و سرگین الاغ درهم آن یخته شده بود.
صدای سک های اهالی به تو هشدار می داد که برای اینجا غریبه ای..
روحانیی که همراه ما بود یازده سال بود که کارش تبلیغ در این مناطق کوهستانی بود، این رو توی ماشین به ما گفت، بخاطر همین ترسی نداشت و نزدیک می رفت.

زنهای اهالی روی پشت بام ها اومده بودند، ما رو تماشا می کردند و گاهی به هم چیزی می گفتند..
شاید فکر میکردند ما از طرف حکومت برای کاری اومدیم..

 حاج آقا زبون اونها رو بهتر می فهمید، اونها "لکی" صحبت می کردند، اونها هم کُرد بودند، هم لر.
حاج آقا در حالی به خونه بزرگ ده نزدیک می شد، که به هر طرف نگاه می کرد و پشت بندش بلند بلند سلام و احوال.

اونها با حالتی که معلوم نبود تعجب بود یا خجالت، سری تکون می دادند و بعضی سلام می کردند.
بزرگ ده از خونش که دیوارهای خیلی بلندی نداشت بیرون آمد، دخترش هم از روی قسمت بلندی حیاط خونشون ما رو تماشا میکرد..
حاج آقا کمی به نشانه استقبال و احترام جلو رفت ولی مراقب بود که پاهاش به جوب کوچیک جلو خونه که بجای آب خاک و کمی آشغال توی اون بود برخورد نکنه..
بزرگ ده استقبال کرد و خوش آمد گفت..
ما که از صحبت پیرمرد خیلی نفهمیدیم ..
بیشتر متوجه حرف حاج آقا بودم و به لباس پیر مرد نگاه می کردم که خیلی تفاوتی با لباسهای روستایی شهرمون نداشت، فقط اینکه شلوار کردی جزو لاینفک زندگی اونهاست.

تموم شدن صحبت حاج آقا که میگفت ما چند روزی می خواییم بیاییم اینجا برای بچه های شما کلاس برگزار کنیم و بهشون قرآن و نماز یاد بدیم من رو متوجه خود کرد.

هوا کم کم گرم تر می شود و ما می فهمیدیم که ظهر نزدیکه..


***
بچه کوچولوها اومده بودند کنار مدرسه.. 

بعد از اون جاده خاکی پیچ دار که بالا می اومدی و می رسیدی به اول جاده خاکی روستا سمت راست جاده، یه ساختمون خیلی ساده آجری بود که با سیمان سفید پلاستر زده بودند، و مدرسشون همون بود.

دو اتاق توی این مدرسه بود که در واقع همون کلاساشون بود..
 
چون دیروز صحبت کرده بودیم بچه ها با صدای ماشین و بوقش قبل از اینکه ما دعوت کینم ازشون به دو اومدند طرف ما..

من زودتر از ماشینی که این دفعه من و یکی دیگه از رفقام درش بودیم و فقط حاج آقا نبود پیاده شدم.

رفتم طرف مدرسه که بچه هایی که از دور می اومدند مسیر رو به سمت مدرسه کج کردند.

عده ای اومدند دور من و ورجه وورجه میکردند، پسرها دست می دادند و دخترها کمی دورتر با سر مایل به زمین سلام میکرند..

فک کنم بزرگ این بچه ها هشت سال نداشت.

بعد از سلام و کمی حال و احوال پرسی که بیشتر همگانی بود با همه بچه به مدرسه نزدیک شدم تا برای امروز زیر سایه مدرسه کلاس رو برگزار کنیم تا فردا بشه کلید مدرسه گیر آورد..

توی این روستای  کوچیک سایه مناسب نبود..

آخه درختاشون اطراف روستا بود، درواقع این روستا روی یه بلندی بود "روی کوهپایه" و همه زمینها و درختا پایین تر بود.

به مدرسه که نزدیک شدم یه پسر شش ساله روستایی که صورتش به خاطر آفتاب کمی سوخته بود و کمی از پیرهن زرد خط دار کثیفش توی شلوارش بود به طرفم اومد.

توی دستش یه چیزی بود.

یه لحظه شلوغی و سروصدای بچه ها که ناشی از شادیشون بود خواست حواسم رو پرت کنه که زود دوباره حواسم جمع شد..
نگاهم رو دقیقتر کردم.

کنار مدرسه  بچه ها یه سری گلهای کوچیک زرد رنگی که به خاطر باد و حرکت تراکتور و الاغ و اسب خاکی شده بودند، چون از زمین کنار مدرسه به شکل خودرو روییده بودند و کسی به اونها رسیدگی نمیکرد، همه اینها از کج بودن و خاکی بودن گلها می شد فهمید.

دوباره متوجه اون پسرک شدم که حالا کنارم ایستاده بود و یکی از همون گلها رو به سمتم گرفته بود..

یکی دوبار پلک زدم، نمیدونم چرا؟ شاید برای اینکه ببینم خوابم یا بیدار؟ ببینم درست میبینم یا نه ؟

گل به ضمیمه لبخند کج این بچه ..

  دستم رو بالا آوردم، ظاهرا این بچه هم فهمید من یه طوریم شده، گل رو به دستم دادو به سمت مدرسه رفت..
کمی سرم تیر کشید، نمی فهمیدم چم شده؟
خودم رو جمع کردم.

آقا سعید تموم نشد!؟

چرا صبر کن آخرشه..

این اولین دفعه ای بود که من در زندگی گل هدیه می گرفتم و تا حالا دیگه نگرفتم .

تموم شد.

آقا امید بفرما اینم یه خاطره از اردوی جهادی که از من خواسته بودی.

فقط لطفا توی دست و بال بچه ها نیفته که اگه بخونن شروع میکنن به دس انداختن من.

  • سعید صدیقی
گذر رمان



خیلی زود گذشت..
چند روز پیش در مورد هانیه خانم به شما گفتم!؟
یادتونه دیگه!؟
زود گذشت.
پنج شنبه پنج شهریور  94 باید برمی گشتیم شهرامون.
من سه راه داشتم برای برگشت از کرمانشاه:
1.مسیر 13 ساعته با اتوبوس ولی مستقیم و با عذاب.
2. مسیر 16 ساعته غیر مسقیم با نصف عذاب.(از تهران)
3. مسیر 16 ساعته دیگه اونم با نصف عذاب.( از شیراز)

عذاب برای من نشستن توی اتوبوسه، واقعا برام سخته .
مسیر دوم با عده ای از رفقا بود تا تهران و از اونجا با قطار تا یزد، سختیش کمتر بود چون هم رفقا بودند و هم مسیر اتوبوسیش کمتر.
مسیر اول که هیچ. همش اتوبوس و تنهایی و دیگر هیچ..
مسیر سوم اصلا فرق کرد، همه چی اون فرق کرد. فرق نمیکردا، فرق کرد.
یکی از رفقای جهادی کار، (حسین آقا)بچه شهر حافظ و سعدی با یکی دیگه از رفقاش، اومده بودن برای برق کاری ساختمونای اونجا.
یه گزینه روی میز هم این بود که با این عزیزان برم تا شیراز بعد هم از اونجا با اتوبوس برم یزد، منتهی اینها تا شیراز رو با ماشین شخصی خودشون می رفتن، و آقا امیر حسینم توی ماشین اونها بود.
نگفتم آقا امیرحسین کیه!؟ معلوم نبود!؟
خب چجوری معرفی کنم؟!
وقتی رسیدیم شیراز، آقا امیر (همون امیر حسین آقا) گفتن منزل ناهار هماهنگه.
منم خجالتی گفتم داداش راضی به زحمت نبودما..
اونم با طرز خوشگل حرف زدن خودش که انگار کلمها توی دهنش همه خیس خیس اند گفت :
زحمت چیه آقا سعید!؟ بریم که خانواده منتظرن..
راهی نذاشت برای نرفتن و بهانه..
راستش یکی از، یکی که نه، دوتا از، نه اصلا خیلی از دلایلی که از مسیر سوم رفتم، همین آقا امیر بود.
چراش کمی توضیح داره.
شاید توی پست های بعدی گفتم.
ولی واضحه که از باهاش بودن لذت میبردم.
رفتم منزل آقا امیر و همونجا حسین آقا همون بچه شیراز که راننده هم بود از ما خداحافظی کرد و رفت ،من دیگه ندیدمش.
عکسش رو میذارم ببینیدش.
امین، داداش امیر آقا اومد پایین استقبال ما، داداش کوچولوی امیر با اون چشای دخترونش خیلی بانمک بود.
آسانسور خیلی ما رو منتظر نذاشت، طبقه دوم صدای زنگ در و مادر امیر آقا که انگار خیلی دلش برای آغوش امیر تنگ شده بود.
اردو تقریبا 7 روز شد، ولی خب پسر بزرگ خونه بود دیگه.
یه لحظه به خودم اومدم و سرم رو انداختم پایین، نمیدونم چرا نگاه کردم!؟
شاید یاد مادر خودم افتادم! چقدر شباهت است بین مادرها !؟
راستش دوس داشتم من اونجا نبودم تا امیر از من خجالت نکشه، و یا بخاطر اینکه من رو دعوت کنه که بیام توی خونه زود از بغل مادر بیرون نیاد، ولی خب، بودم دیگه..
مادر محترم آقا امیر با یه نگاهی خاص من رو دعوت کردند داخل. دیدم پدرشون هم هستن، پدری که امیر کمی از ایشون برام تعریف کرد و من توی اون تعریف ها وقتی خودم رو مقایسه میکردم، خیلی کوچیک می دیدم.
انصافا بوسیدن صورت چنین پدری مزه داشت، طعمی مثل سیب.
سفره خوش چین اهالی با صفای شیراز پهن شد، منم عنان از کف رباییده با سرانگشت تدبیر غذاها رو صورت جلسه کردم.
یادش بخیر بچه ها توی اردو هر چی رو میخواستن بخورن میگفتن صورت جلسش کنیم.
دارم فکر میکنم که چطوری میشه، مهربونی اونها رو در مهمان نوازی گفت؟
چطوری میشه گفت که واقعا من تفاتی بین اونجا و خونه خودمون ندیدم!؟
اصلا میشه وصف کرد که خانواده آقا امیر سفره غذا رو برای من و امیر توی مهمونی پهن کنند و خودشون توی اتاق برن که من راحت باشم، چه جور صحنه ای میشه!؟
 مادر آقا امیر دوباره با اون نگاهای خاصشون به من گفتن که شب رو منزل مادرشون می مونند. من برداشتم این بود که لابد پیش آمدی هست، کاری دارند و چیزی هست که به من مربوط نیست. ولی بعدا فهمیدم برای اینکه من راحت باشم توی خونه، این کار رو کردند.
این کار رو جز از سر مهر و عشق و لطف و مرام و محبت و مهمان نوازی میشه تفسیر کرد!؟!
اینها چیزهاییه که باید حضوری ادارک کرد.

خیلی زود گذشت.
قصد داشتم شب برگردم و داشتم با امیر درمورد خرید بلیط صحبت میکردم که پدر آقا امیر خیلی جدی گفتن باید امشب بمونی.
راستش خودمم دوس داشتم بمونم .
آخه میدونی من یه اعتقادی دارم! میگم آدم اگر بتونه لحظه هاش رو تبدیل به خاطره کنه برده.
و من هنوز حس میکردم باید خاطر های بیشتری با امیر داشته باشم.
قبول کردم یعنی از خدام بود که قبول کنم.. 
این جور موقع ها مامانم بهم میگه : "کور از خدا چی می می خواد؟ دوچشم بینا"
بعد از استراحت باحالمون نبوبت به گردش رسید.
این که میگم باحال آخه امیر با آداب می خوابید، مثلا پرده برای تاریکی، ضرب مناسب کولر برای خنکی، آهنگ مناسب تا من یه رمان جدید بگم و بالاخره خواب..
راستی گفتم که توی اردو شبها برای امیر و یه رفیق دیگم علی رضا رمان میگفتم!؟
نگفتم!؟ خب الان میگم
من توی اردو شبها روی پشت بوم موقع خواب برای امیر و علی رضا رمان میگفتم.
کافی بود!؟
چی میگفتم؟ رمان؟ گردش؟ خواب؟
گردش.
خیلی زود گذشت.
برای اطمینان خاطرمون، از خرید بلیط برای فردا شروع کردیم، بلیط که خریده شد دیگه با خیال راحت ترک موتور امیر با اون دس فرمون خوبش شیراز گردیمون شروع شد.
به رسم ادب، امیر آقا اول ما رو برد جاهای زیارتی شیراز، امام زاده شاهچراغ جاهای دیگه. جای شما خالی.
بام شیراز، خیابونای باصفاشون جاهایی بود که رفتیم، ولی نه یه جای خوب دیگه مونده!
 میدونی امیر نمیذاشت معده من بفهمه که خونه نیست. مدام بهش می رسید.
یه همبر برام خرید، که مزش هنوز زیر زبونمه، امیر میگفت اینجا بهترین همبری شیرازه.
این آقا امیر ما نمیذاشت چیزی خرج کنم.. 
سختم بود، بالاخره راضیش کردم یه همبر رو من بخرم، فک نکنید به سادگی راضی شدا.. پدرم درومد..
رفتم دیدم همبریه مغازش رو بسته..
دس از پا دراز تر برگشتم دیدم امیر داره میخنده!!!
فک کنم حدس زده بود مغازه الان بسه شده بخاطر همین قبول کرده بود.
میبینید که ماشالله زرنگم هست.
گردش ما دور شیراز از 9 شب تا 6 صیح طول کشید.
من مدام ازش میپرسیدم که اگه اذیت میشه بیخیال بشیم، ولی میگفت نه، راحته.
فک کنم امیر یه چیزی رو متوجه نشد، می خوام به شما بگم!
اون احتمالا متوجه نشد که کدوم یکی از مکانهایی که من رو برد، برام جذاب تر بود!؟
آخه مدام میپرسید کجا رو دوس داری بریم اونجا، ولی من روم نمیشد بگم.
ولی مدام میرفتیم و امیر متوجه نبود.
میدونید کجا بود!!؟؟

"ترک موتور امیر"

باور میکنید!!!؟؟؟

آخه اونجا درگیر جاذبه مکان نبودیم، من و امیر راحت صحبت میکردیم.
از همه چی، از درس،زندگی از ورزش و شیراز و اینکه چه زود میگذره!
ختم گردش ما یکم شبیه این فیلما شد.
آخه کنار خونه آقا امیر یه دریاچه کوچولو بود که قبلا امیر توی اردو عکسش رو بهم نشون داده بود،گذشت.
اونجا نشستیم و نفهمیدم چقدر ولی خیلی صحبت کردیم.
خیلی زود گذشت.
 به خونه که برگشتیم، وقتی من خونه رو خالی دیدم، یاد محبت خانواده امیر افتادم و باز شرمندگی و حیرت از این همه مهر و محبت به سراغم اومد.
ولی مگه امیر میذاشت تو حرفی از شرمنگدی بزنی!!؟؟
دیگه هردومون به این نتیجه رسیده بودیم که بدنامون خواب هم نیاز داره .
تقریبا هفت صبح تا دو بعد از ظهر خوابیدیم.
حیف بود اون همه آداب، کم استفاده بشه، خصوصا اینکه زود میگذشت.
پاشدن ما همزمان شد با موقع خوردن ناهار.
روم نمیشد مادر امیر من رو ببینه! گفتم لابد میگه این پسره چقد می خوابه؟!؟
 طولی نکشید که برای دفعه آخر هم دوباره دیدم، نگاه های خاص مادر امیر آقا.
موقع خداحافظی.
دیگه وقتش رسیده بود. ولی به خدا خیلی زود گذشته بود، مثل یه خواب شیرین کوتاه.
اون دفعه آخر دوباره مثل شروع این خواب قشنگ مهمان صورت پدر امیر شدم و دوباره کوچکی خودم یادم اومد.
امیر با من تا ترمینال می اومد پس تنها کسی که مونده بود مادر آقا امیر بود که اون نگاه خاصشون دوباره پیدا شد و من با حسرت خداحافظی کردم.
من از نگاه مادر آقا امیر جز مهربانی ندیدم. راستش با هر نگاه ایشون احساس می کردم ایشون انگار با پسرش صحبت میکنه و نه یه فرد غریبه  که یه روزی اومده اینجا و به زودی میره. همین، رفتن رو برام سخت میکرد،ولی نباید نشون میدادم، آخه اگه می فهمیدن میگفتن بیشتر بمونم و من بیشتر شرمنده میشدم.
ای خدا خودت میدونی نوشتن از این لحظه ها هم سخته.
امیر با یکی از دوستاش آقا حمید ایران پاک من رو تا ترمینال همراهی کردند، الحق سنگ تمام گذاشتن.
الحق دمشون گرم.
ولی چه کنم که هر چه سعی کردم فقط خوشی یادگاری از شیراز ببرم نشد!!
غم رفتن از پیش امیر و خانوادش تا یک هفته بعد از برگشت نیز راحتم نمیذاشت.
باورش سخته؟؟؟
باید جای من باشید تا درک کنید.
خیلی زود گذشت.
من چی میتونم بگم برای تشکر!؟
بگم ممنونم از همه زحمتاتون؟!
بگم خدا عوضتون بده!؟
بگم دم شما گرم، لطف کردید!؟
چی میشه گفت؟ واژه ای هست!؟

کاش دست دوستی هرگز نمیدادی به من
آرزوی وصل از بیم جدایی بهتر است


دست تک تک خانواده "سیمی" رو میبوسم.

آقا امیر ممنونم. از خانوادت ممنونم. بخاطر همه مهربونیای شما و خانوادت ممنونم.
به قول آقا رضا امیر خانی : حق عوضت بده (من او، ص 160)

یاد نگاههای مادرانه خانم سیمی بخیر..
یاد دست و صورت پر مهر پدر آقا امیر بخیر..
یاد کوچولوی خانواده، "امین عزیز" بخیر..

به امید و آروزی دیدار مجدد..



امیر حسین

این آقا امیر ماست..
دمش گرم..

بچ ها


اولی از سمت راست : آقا حسین، رفیق شیرازیمون. راننده خوش دس ما تا شیراز
دومی از راست که بنده حقیرم.
سومی از راست : علیرضا، با امیر حسین رمانهای من رو گوش میدادن

چهارمی از راست سید عزیز که توی اردو با ما بود.

وسطی هم نازنین خانم در حال نقاشی کشیدن. چقدر نازه! نه!؟

  • سعید صدیقی

;JHFOHKI

چهار طبقه با یک چیزی شبیه غار که درب داره.

طبقه اولش مهمان مفاتیح و معراج السعاده ادب فنای مقربانه..

طبقه دوم انگار وقف حسین علیه السلام و صحرای کربلاست..

در طبقه سوم جلسه مباحثه شهید مطهری و ع.ص و  استاد طاهرازده است.

طبقه چهارم میزبان هر آن چیزی است که در طبقه های دیگه جایی نداشته، رمان، کتب روانشناسی و جامعه شناسی .

درب غار رو که باز کنی درست مثل خود غار درونش واضح نیست..

درهمی و تاریکی اوضاع درهمی رو درست کرده .

این کتابخانه من است.

و این منم که همیشه به خودم میگم پس کس این کتابها رو میخونی !؟

میخونم.

ولی انگار من دیر کردم، بعضی چیزها زودتر مهمان کتابخانه ام شدن.

مهمان حبیب خداست.

خصوصا اگر جانماز و آینه و قاب عکس حرم مولا علی باشد.

ولی گردو غبار نه.


باید کاری کرد.


  • سعید صدیقی


چال خشک


سلام و نور  دوستان..

 خوبید ؟

الحمدالله ..

فرض گرفتم خوبید ..

شایدم نباشید..

ولی ترجیح می دم فک کنم خوبید، چون نوشتن برام سخت میشه اگه شما خوب نباشید..

نگید داره جو می دها !..

چی می خواستم بگم؟!؟

این مدتی که نبودم رفته بودم اردوی جهادی ..

روستای چال خشگ..

از منطقه هلیلان..

استان ایلام ..

جای شما خالی .. 

معصومیت چهره بچه های کوچیک اونجا که مدتی باهاشون بودم و از اونها درس یاد میگرفتم ولی اونها من رو آقا معلم میدونستند، دیدنی،شنیدنی،خوردنی،حس کردنی، بوییدنی، اصلا همه چیزیی بود..

جای شما خالی..

اونجا یکی رو خیلی دوست داشتم‍؟! براش نگران بودم؟! برام تفلکی بود؟!

نمیدونم !

اسمش هانیه بود..

فعلا عکسش پشت زمینه موبایلمه..

امیدوارم زندگی خوبی برای آیندش در پیش باشه ..

درسته الان خیلی کودکه.. هنوز 7 سالشه ولی امیدوارم خانم خوبی برای همسرش و مادر مهربونی برای بچه هاش باشه..

برم !؟

آره .. بسه..

یاعلی..







هانیه1


هانیه خانم



هانیه 2


هانیه3

  • سعید صدیقی